تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

طرفداری از مامان.

تازگیها وقتی مامان نسرین یا بابا حسین الکی با من دعوا میکنن و من و میزنن شما با دلخوری نگاشون میکنی و وقتی من شروع میکنم به گریه کردن(الکی) شما غرغرکنان  میای طرفشون و دعواشون میکنی و چشات پر اشک میشه... بعدش هم که ما میخندیم  شما هم میفهمی که من اذیت نشدم و میخندی ...
23 فروردين 1390

عروسک - حسادت

عمه زری از کیش یه عروسک واست اوورده دوسش داری و میشینی ساعتها با عروسکه حرف میزنی و بازی میکنی. چند روز پیش تا از در خونه اومدیم تو و عروسکت رو دیدی ذوق زده شدی و به عروسکت گفتی آبتین. دیگه از اون روز به بعد به اون عروسک میگی آبتین... چند روز پیش عروسکتو بغل کردم نازش کردم باهاش حرف زدم و بعد اومدم بهش شیر بدم (میخواستم ببینم عکس العملت چیه) شما هم زل زده بودی به من که چکار میکنم تا دیدی میخوام شیرش بدم زودی اومدی طرفم دست عروسکت رو گرفتی و پرتش کردی اون ور و خودت اومدی جاش خوابیدی تا شیر بخوری . مامان قربون دل کوچولوت بشه که همه چیزو واسه خودت میخوای خانومی... ...
22 فروردين 1390

آبتین آبتین.......

  شب ۱۳ بدر بعد از پارک جنگلی رفتیم خونه عمو حامدت. عمو علی و آبتین اینها هم اومدند. اونجا آبتین همش شیرین کاری در میوورد و همه رو میخندوند و همه آبتین آبتین میکردند. شما هم که هم از دیدن آبتین و هم از شیرین کاریهاش ذوق زده شده بودی تند تند ۴ دست و پا دنبالش میرفتی و همونجا یاد گرفتی و آبتین آبتین میکردی. (آبتین هم که طبق معمول خیلی محلی به شما نمیداد و این شما بودی که عین کنه ولش نمیکردی و تو دست و پاش میرفتی..)                                       ...
22 فروردين 1390

5 شنبه 18/1/90-جمعه19/1/90-شنبه 20/1/90

امروز صبح طبق معمول ۵شنبه ها من و شما با هم خونه بودیم. عصر که بابا حسین اومد با هم رفتیم د د . یه سر رفتیم پیش بابا-مامان بزرگت بعدش هم عید دیدنی رفتیم خونه عمو مهدی من. اونجا هم شما همش شیطونی کردی و از پله هاشون بالا پایین رفتی.... جمعه هم حال خوشی نداشتیم و تا شب توی خونه سپری کردیم. برای اولین بار باهات اتل متل توتوله بازی کردم شما هم خیلی خوشت اومد و استقبا ل کردی. و همش میزدی رو پات یعنی بیا اتل متل بکنیم. شنبه هم من و شما ۲ تایی خونه بودیم .من خیلی حالم بد بود عصر رو زمین خوابیدم شما هم بالا سر من بازی میکردی . من از شدت مریضی بیحال افتاده بودم فقط میفهمیدم شما از زوی من رد میشی میری این ور- اون ور .اسباب بازیهات و...
22 فروردين 1390

احوالات دایی لندنی

دایی محمدرضات هم که هفته پیش حسابی مشغول درس خوندن بود. میگفت که۳ روزه که تو کتابخونست و داره درس میخونه.باهاش تلفنی که حرف زدم خیلی احوالت رو پرسید و خواست که براش عکسای جدیدت ر و بفرستم. امروز داشتم این شکلکها رو میدیدم یاد داییت افتادم. دایی در حال رفتن به کتابخانه     دایی در حال درس خواندن در کتابخانه (ساعتهای اولیه) دایی در حال درس خواندن در کتابخانه(بعد از۱۴ساعت) در حال قاط زدن... دایی در حال درس خواندن در کتابخانه(بعد از ۲۴ساعت)  کاملا قاط زده.        ..............  و بعد از ۲ روز  - بیخیال درس و قاط...     ...
21 فروردين 1390

مریضی 3 تایی مون - پول عیدیهات...

دیروز ۳ تایی (مامان وبابا وتارا) مریض شده بودیم (سرماخوردگی و گلو درد)و خونه موندیم. این مریضی هم از برکت نحسی سیزده بود که سرما پارک جنگلی رفتیم. صبح من و بابایی رفتیم دکتر و واسه ادارمون استعلاجی گرفتیم. دیروز ظهر خونه مامان بزرگیت بودیم. واسمون سوپ وآبگوشت مرغ درست کرده بود. عصر هم چون بابا حسین دانشگاه داشت همراه بابا بزرگیت شما رو بردیم دکتر رسولی. اولین بار بود که پیش این دکتر میرفتی . دکتر با حال و با نمکی بود و همش باهات حرف میزد و شوخی میکرد. گفت اگر تا ۲ روز خوب نشدی بهت آنتی بیوتیک بدم. ((شربتcalpol که خاله طاهره فرستاده بود را هم بهش نشون دادم گفت که شربت خوبیه. آخه وقتی تب میکنی باید استامینوفن بخوری تا تبت بیاد پای...
17 فروردين 1390